پسرک از کابوس ترسناک دیگه ای بیدار شد

خاطرات بدی از گذشته که میخاست از حافطه اش پاک کنه

هر شب توی خوابهاش تکرار میشدن

و بی وقفه به سراغش میومدن

پسرک از خوابیدن ترسیده بود

 

پس یه روز

رفت پیش جادوگر و التماس کرد

خواهش میکنم از شر همه خاطرات بدم خلاص شو

که دیگه هیچوقت کابوس نبینم

اونوقت هر کاری که بخوای انجام میدم

سال ها گذشت و پسرک بزرگ شد

دیگه شب ها دیگه کابوس نمیدید

اما به دلایل عجیبی دیگه خوشحال نبود

یک شب ماه خونین اسمون شب رو فرا گرفت

 

 

وجادوگر بالاخره دوباره سر و کلش پیدا شد 

تا چیزی که در قبال براورده کردن ارزوی پسرک ازش خواسته بود رو بگیره 

پسرک با کینه و نفرت سرش فریاد کشید

تمام خاطرات بد من از بین رفته

ولی چرا

چرا نمیتونم خوشحال باشم

سپس جادوگر طبق قولی که بهم داده بودن روحش رو با خودش برد

 

 

و بهش گفت

خاطرات پر از درد و زخم

خاطرات پشیمانی های عمیق

خاطرات اسیب زدن به کسی و اسیب دیدن از کسی

خاطرات رها شدن

فقط کسایی با همچین خاطراتی در قلبشون

میتونن 

        قویتر

               پر شور تر

                            و با احساس تر بشن

 

و فقط اونها هستن که میتونن به شادی دست پیدا کنن

 

 

پ ن : بنظرتون جادوگر درست میگه ؟

 لایک یادتون نره yes

دوزتون دارمheart