یک پسر بچه توی یک روستای کوچولو

 بدنیا اومد

رنگ پوستش خیلی سفید بود...

و چشمای درشتی داشت

مامانش رفته رفته طی بزرگ کردن بچه اش ...

متوجه شد که...

بچه اش هیچ احساساتی نداره

تمام وجودش پر از اشتیاق خوردن بود

مثل یک زامبی

برای همین مادرش اونو توی زیرزمین حبس کرد...

تا بقیه روستایی ها اونو نبینن

 

 

هر شب گاو و گوسفندای اهالی روستا رو

میدزدید تا اونو سبر کنه

اینطوری پسرش رو مخفیانه بزرگ کرد

یک شب مرغ دزدید 

روز بعدش یک خوک دزدید

چن سالی به همین منوال گذشت

یک روز یک بیماری مسری شیوع پیدا کرد

و باقی حیوونا رو از بین برد

و تعداد زیادی از ادمها رو هم کشت

اونایی که از بیماری مسری قسر در رفته بودند ...

روستا رو ترک کردند

 

 

اما مادر نمیتونست پسرش رو تنها بگذاره

و برای اینکه گریه های پسرش که ناشی

از گرسنگی بود رو اروم کنه...

یکی از پاهای خودش رو قطع کرد و به پسرش داد

بعدش دستش رو بهش داد

تمام اعضای بدنشو به پسرش داد

 

 

در اخر وقتی که فقط یک بدن بدون دست و پا براش مونده بود

برای اخرین بار پسرش رو در اغوش گرفت ...

تا پسرش هر چیزی رو که ازش مونده بخوره

پسر بچه با هر دو تا دستش ...

بدن بدون دست و پای مادرش رو تنگ در اغوش گرفت

و برای اولین بار توی زندگیش حرف زد

 

 

-مامان

  تو ...

خیلی گرمی

 

 

 

پسر بچه واقعا چی میخاست ؟

 

+ اینکه خودشو سیر کنه

+ یا گرمای مادرش رو حس کنه

 

پ ن : نطرتون چیه ؟ پسر بچه واقعا چی مبخاست ؟

مامانه یچیزی زده بوده چرا اولش زندانیش کرد بعد خودشو فدای اون کرد :(

 

 

داستان های کوتاه دیگر 

1)  پسری که از کابوس تغذیه میکرد

2)  دخترک تنها

 

چرا لایک نمیکنی ؟crying