یکی بود یکی نبود

یه کنت ریش ابی تنها توی یک قصر بزرگ زندگی میکرد

اون خیلی ثروتمند بود

ولی همه بخاطر ریش ابیش

از ترسشون ازش دوری میکردند

 

ولی یه روز

یه زن فقیر اومد به قصرش

و گفت که میخاد عروسش بشه

 

از شدت خوشحالی

ریش ابی هر چی طلا و جواهر 

توی هر اتاقی داشت اورد بیرون

و به عنوان هدیه داد به همسرش

فقط یه استثنایی وجود داشت

اتاقی که توی زیرزمین بود

 

بهش هشدار داد که هیچوقت پاشو توی اون اتاق نزاره

ولی زن کنجکاوش 

بدون اینکه به شوهرش بگه بالاخره اون در مخفی رو باز کرد

میدونید چی توی اون اتاق بود ؟

 

اجساد زن هایی که همه جا به معرض نمایش گذاشته شده بودند

اونا زنای قبلی ریش ابی بودند که به هشدارش توجه نکردند

و اون درو باز کرده بودن

و سرنوشت همشون اونجوری شد

 

 

نتیجه : همیشه به حرف شوهرتون گوش بدید لابد یچیزی میدونهlaugh

پ ن : اون کسی که اینو تعریف کرده یخورده داستان اصلی رو تغییر داده

پ ن : چرا اتاق بوی تافن نمیداد ؟ چرا بوش تو قلعه پخش نشده بود ؟